این شب‌ها به جای دیدن چراغ‌ها و درخت‌های بدون برگ بلوار، انعکاس خودم رو توی شیشه‌ی بزرگ اتوبوس ِ فرودگاهِ سبزم می‌بینم. دختر یخ‌زده‌ای که هزاران بار بی وقفه «حسِ تو» داریوش رو گوش می‌کنه و با همه مقاومتش باز هم میون پل عابر می‌شینه و آهسته گریه می‌کنه.


روزهای زیادی هست که برنامه‌های «اسنپ» و «تپ‌سی» رو ته ِ صفحه گوشیم مخفی کردم و پیاده می‌رم و روزی حداقل یک‌بار سوار اتوبوس فرودگاهِ سبزم می‌شم. با دوستایی که توی دوره‌های مختلف پیداشون کردم بیرون می‌رم و وقت می‌گذرونم. حتی اسم‌ِ آخرین کتابی که خوندم یا آخرین فیلمی که دیدم یادم نمیاد. با اون رژ قرمز ِ مسخره شبیه یه دلقک می‌خندم، همونقدر غمگین و تهوع‌آور. به خودم توی فیلمی که معلم رقصم ازم گرفته خیره می‌شم و هر بار متعجب می‌شم از دیدن اینکه دختر شاد ِ توی فیلم، چقدر من نیستم. دخترک، تو می‌دونی من خودم رو کجا جا گذاشتم؟


بیستُ دو سالگی رو کنارِ «او» شروع کردم. زیبا، آرامش‌بخش و گرم بود. 

کنار ِ «خانوم ِ الف» روز دومش رو گذروندم، میون باغ و کافه. پر از شادی، عشق و اعتماد بود. 

روز سومش رو کنار «خانواده‌»ام بودم، پر از حس خوب اهمیت داشتن بود. 

بیا بگیم بیستُ دو سالگی بالاخره اون سالیه که باید. 

این روزها بیشتر از همیشه نقاشی می‌کشم، می‌دونم که عاشقشم و رهاش نمی‌کنم. 


شنبه، باز هم همان دختر شانزده ساله بودم که تمام روز از شوق دیدار تو، قرار نداشت. برای اولین بار از دانشگاه که بیرون آمدم، سمت ایستگاه اتوبوس و تاکسی نرفتم؛ کمی پایین‌تر ایستادم به انتظار تو. دریاچه‌ی کوچکی را که به تازگی درست کرده‌اند، بسیار دوست دارم. بارها و بارها آنجا قدم زده بودم و هر بار به خودم قول داده بودم که روزی با «تو» به آن‌جا بروم. آمدی، کنار دریاچه، میان درخت‌ها، روی نیمکت ِ نم از باران؛ با تو حرف زدم و دست‌هایت را بغل کردم و فراموش کردم که نباید دوستت داشته باشم. 

هر روز صبح، از خواب بیدار می‌شوم و با خود می‌گویم: «همین امروز برای ترک کردنش، آماده باش.» 

هر شب، پیش از خواب پیام «شب بخیر» ـَت را می‌بوسم و فراموش می‌کنم که روزی نباید دوستت داشته باشم. 

 

پ.ن: امسال بر خلاف سال‌های گذشته، با شوق منتظر روز تولدم هستم. :)


امروز هم مهمان همان اتوبوس ِ زرد رنگ و رو رفته بودم. برخلاف دفعه پیش پر از آدم بود و هوایش سنگین. یک آهنگ با زبان چینی پخش کردم، صدایش را هم زیاد کردم و تمام مدت تا رسیدن به آخرین ایستگاه، با لکه‌های روی شیشه برای خودم تصویرسازی کردم. امروز دلم از پیاده‌رو ها گریزان بود. به «فنجانه» روبروی ایستگاه ِ تاکسی‌های زرد رفتم. لاته و کروسان سفارش دادم. پشت کردم به همه آدم‌های درون کافه، رو به بلوار و درخت‌هایش نشستم و «پاییز فصل آخر سال است» را باز کردم. یک ساعت و نیم آنجا نشستم. اتوبوس فرودگاه سبز موردعلاقه‌ام سه بار از جلویم رد شد و هر بار از خودم پرسیدم: «من شبانه‌ام؟ یا لیلا؟ یا روجا؟» نفهمیدم آخرش هم. اما لیلا به شبانه چیزی گفت که هزار بار خواندمش. «فقط این که، تنهایی خیلی سخت است شبانه. سخت‌تر از زندگی بی‌رویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمی‌کند. کم‌کم می‌آید پایین و آن وقت تنهایی از همه‌چیز سخت‌تر می‌شود. می‌فهمی؟»

از کافه بیرون آمدم و باد ملایم پاییزی لرز انداخت به جانم. به آسمان ِ صاف و بی‌ابر نگاه کردم و به خودم گفتم: «تو توی ابرها زندگی نمی‌کنی، پایت همیشه روی زمین بوده. تنهایی برای تو خوب است، این تنها چیزی‌ست که باید بفهمی.»


اگر یه روز یه نفر ازم بپرسه: "یه روز خوب برای تو روزیه که چه جوری بگذره؟" چی باید جواب بدم؟ بین این روزهایی که معلوم نیست کی خوابم کی بیدار، هیچ کار مفیدی انجام نمی‌دم. دیگه حتی فکر کردن به اینکه خوب نیستم و به زبون آوردنش هم نمی‌تونه کمکی بهم بکنه. این روزها هیچکس رو دوست ندارم. احساس تنهایی می‌کنم. انگار در بزرگ دنیا رو باز کردن، من رو انداختن بیرون و در رو هم روم بستن.
پردیس امروز، آدمیه که بیشتر از همیشه احساس می‌کنه از دست داده و تهی شده. دو تا ژوژمان امروز، آخرین تحویل کارهای دوره کارشناسیم بودن. دانشجوی نقاشی بودن هنوز هم شبیه یه رویاست. آدمی که هر روز با جعبه رنگ و بوم و مقوا، با اتوبوس سبز رنگ فرودگاه می‌رفت دانشکده فنی. آدمی که کران رو داشت. جلسه‌های متعدد، خستگی‌های دیوانه‌کننده. گروه سه نفره‌مون. وقتایی که سه تایی می‌رفتیم دفتر مدیر موزه صنعتی چای دارچین و نون خامه‌ای می‌خوردیم و نقشه می‌کشیدیم تا یه دفتر توی
«خاطرم هست سال 92 آقای هامون هدایت به من گفتند: «همه ما از هنگامی که نوشتن را یاد می‌گیریم، نویسنده هستیم.» اما به این نکته که نوشتن برای همه یکسان و نوشتن از هر چیزی هم راحت نیست، اشاره نکردند. اینکه نویسنده سعی در توصیف خودش داشته باشه، به نظرم سخت ترین نوع نوشتن است. انسان ها لایه لایه هستند، دسترسی به بعضی لایه ها راحت است و آدم را دچار این اشتباه می‌کند که خودش را می شناسد اما در واقع، من گمان می برم هیچکس از اندیشه ها و علایق راستین خود به درستی
صبح‌ها ساعت 6 یا کمی زودتر بدون هشدار گوشی و یا هیچ اتفاق دیگری چشم‌هایم باز می‌شوند. فنجان بزرگ زردم را پر از چای می‌کنم و وسط اتاق کوچکم می‌نشینم. اگر بساط نقاشی‌ام پهن باشد درگیر ترکیب‌بندی و رنگ‌سازی می‌شوم، چای سرد شده‌ی تلخم را آرام آرام می‌نوشم و فراموش می‌کنم. اگر نقاشی نباشد، موسیقی گوش می‌کنم. مهم نیست زبانش فارسی باشد، انگلیسی، فرانسوی، کره‌ای، ژاپنی و یا حتی چینی. مهم نیست خواننده چه می‌گوید و یا ملودی شاد باشد یا غمگین، چای داغم را تند تند سر
دیروز بارون گرفت. شدید و زیبا بود. پنجره رو باز کردم و روی لبه طاقچه مانندش نشستم و فکر کردم چرا غمگینم؟ مدتی میشه که مدام و باتکرار کاور طاهر قریشی از آهنگ «بهار من گذشته شاید» رو گوش می‌دم. شبیه بارون وسط تیره آهنگش. شبیه من. اعتراف کردن به این که حالم خوب نیست چیزی رو تغییر می‌ده؟ ساعت چهار صبح بیدار شدن و گریه کردن بابت چیزی که نمی‌دونم چیه. امروز بچه‌ها گفتن یک نفر خودش و از روی پل پرت کرده پایین.
«من واقعا از آب میترسم. بیشترین خاطره ای که از کودکی دارم مربوط میشه به زمانی که مامان میگفت باید بری حمام و من توی زیرزمین و انباری خونه خودمون و همسایه سمت راستی و همسایه سمت چپی که خاله بود، قایم‌ میشدم و تهشم بابا پیدام میکرد و با پیچوندن گوش و دو سه تا سیلی آبدار و حتی گاها با کمک کمربندش منو میبرد حمام! یا مثلا دوازده جلسه کلاس شنایی که نه تنها ابدا پا توی قسمت عمیق استخر نذاشتم که حتی توی قسمت کم عمق هم با جلیقه و بازو بند بادی از گوشه و دست به نرده
اکثر مواقع ضعیف بودن چشم‌هام برام یک جور نعمت بوده. مواقعی مثل همین امشب که صندلیم رو گذاشتم وسط اتاق، رو به پنجره. بدون عینک هر چیزی که بیش از پنجاه سانت ازم فاصله داشته باشه، فقط مجموعه‌ای تار از انرژی‌های بصریه. در حالی که به جدیدترین اپیزود پادکست موردعلاقه‌م گوش می‌دادم، با خودم تصور کردم که میون یه دریای آرومم. همه‌ی تاریکی بیرون از پنجره، سیاهی آب دریاست و نور ضعیف چراغ جلوی خونه که باعث روشن شدن نسبی اتاق می‌شه، مهتاب.
فکر کردم اینکه با خودم مهربون باشم کافیه. هی به خودم گفتم: تو به کسی نیاز نداری. مدام صبوری کردم و قول دادم که بهتر بشه. صبح‌ها پرده رو کنار زدم، زیر نور آفتاب نشستم و با وجود سوزش پوست کمرم از جام ت نخوردم تا انرژی روشنی تاثیر مثبتش رو روم بذاره. می‌دونم دخترکم، می‌دونم. من کم احمق نبودم توی زندگیم. توام برات سواله چطور هنوز می‌تونم خودمو گول بزنم؟ امروز پرسید: «حال دلت خوبه یا عالی؟» از آدمی که با شال و رژ قرمز بهش لبخند زد و گفت «خوب» متنفرم.
پتوی گرم و نرمی رو تا زدم و انداختم کنار شوفاژ. وقتایی که نمی‌دونم باید با خودم چی‌کار کنم، اینجا می‌نشینم و به ستون کتاب‌هام سرکی می‌کشم. امشب داستان «پسری که خواب رفت» از مجموعه ده داستان تاسف‌بار «تارک دنیا مورد نیاز است» رو خوندم. پسرکی که ده سال بی‌وقفه خوابیده بود من رو یاد زنی انداخت که شب‌های متوالی زیادی رو با هوشیاری کامل گذرونده‌ بود. شخصیت یکی از داستان‌‌های کوتاه «موراکامی» بود و بی‌خوابی‌هاش رو با «آنارکارنینا»، الکل و شکلات‌ شریک شده بود.
ببین من آدم خوبی نیستم. و این روزا بدتر از همیشه‌ام شاید. نمی‌تونم آدم‌های دیگه رو درک کنم و هر روز نگران‌تر از روز قبلم. مامانم می‌گه: «هیچوقت آدم نبودی و این یازده ماهی که توی خونه نشستی کاملا دیوانه شدی.» و بابام در جواب دعواهامون اگر سکوت نکنه فقط یک جمله داره: «تقصیر خودته! اگر مثل آدم یه رشته خوب درس خونده بودی الان داشتی پول درمی‌آوردی.» و من دیگه زورم نمی‌رسه. خب اصلا کی اهمیت می‌ده که همین چهار ماه پیش به‌خاطر اینکه می‌خواستم برم سرکار حسابی کتک
متعجب و غمگینم. دخترش کتک خورده و داغون بهش پناه برده، بچه‌ی کوچیک دو ساله‌ش رو ازش گرفتن و توی چشم‌هاش چیزی جز حس و حال مرگ وجود نداره. بعد از همه‌ی این‌ها با لبخند احمقانه به من می‌گه: «نمی‌خوای شیرینی بدی ما بخوریم؟‌» معلومه که دلم می‌خواد خاله جان. بین این روزهام و حرف‌هایی که خواهرت در گوش بابام می‌خونه و هر روز برام یه دعوای تازه جور می‌کنه، مدام چرتکه می‌ندازم تا ببینم کی صبر و تحمل و نفرتم به بالاترین حد می‌رسه.
احساسم نسبت به ترم هفت دانشگاه، پر از ابهامه. توی هر روز و هر هفته‌ش اتفاقات جدیدی برام می‌افتاد و حس‌های تازه‌ای سراغم می‌اومد. یادمه بعد از دو سه هفته از شروع ترم و تشکیل نشدن کلاس‌های طراحی به علت هماهنگ نبودن برنامه استاد مد نظر با برنامه‌ی ما، بالاخره کلاس رو با یه استاد جدید تشکیل دادن. به طور قطع می‌تونم بگم یکی از عجیب‌ترین آدم‌هاییه که تا حالا دیدم. اون ترم تصمیم گرفته‌بودم طبیعت انتزاعی کار کنم.
به این گردش ساعات خوابم عادت کرده‌ام دیگر. با وجود آنکه حدودای سه- چهار صبح خواب رفتم، از هفت بیدارم و هوشیارتر از آنم که خواب من را به آغوش بکشد. بعد از مدت‌ها پرده را کنار زده و وسط اتاق، زیر نور مستقیم و گرم آفتاب نشسته‌ام. دیشب «لانا» پیام داد و گفت حتی میان کنکور و امتحاناتش، سرمای هوا، کرونا و همه‌ی دردسرهای دیگر به فکرم هست. نمی‌دانم ترس از دست دادن چه چیزی را داشت، اما سعی کردم به او اطمینان بدهم که این ابهام فقط در زندگی او وجود ندارد و همه‌ی ما
ساعت شش و نیم صبح است. گرسنه و هوشیار، بیش از همیشه بی‌خوابی را لعنت می‌کنم و عذاب می‌کشم. طبق معمول بیشتر شب‌هایی که بی پلک گذاشتن به صبح می‌رسانم‌شان، موسیقی متن فیلم «آناکارنینا» را پخش کرده‌ام و به شوفاژ اتاق تکیه داده‌ام. به آن قسمتی رسیده‌ام که آنا علاقه‌اش به جرگه‌ی «وجدان جامعه‌ی پترزبورگ» که متشکل از «پیرن نیکوکار و پارسا اما نه زیبا و مردان هوشمند و فرهیخته و نامجو» بود را، از دست داده و برخلاف گذشته به جرگه‌ی اشراف و صاحبنامانی که ضیافت‌ها و
بهش فکر کردم و برای ساعت‌ها خودم رو سرزنش کردم. حرف‌های زیادی برای گفتن بهت دارم ولی می‌دونی که توی تمام این سال‌ها همه چیز رو با لپ‌تاپم برات نوشتم و حالا که نیست می‌فهمم که چقدر بدعادت شدم. جاهای پرنور و پر سروصدا رو تاب نمیارم. بیشتر از چهار روزه که نور خورشید رو ندیدم، وعده‌های غذاییم به یک وعده در روز کاهش پیدا کرده و کمتر از همیشه میل به حرف زدن دارم. "سونات مهتاب" بتهوون با تکرار توی گوشم پخش می‌شه، "ناداستان: خانه" رو روی صفحه اولش نگه داشتم و برای
توی لحظه‌های غیرمنتظره‌ای، ناگهان متوجه می‌شم بابا دیگه نیست. و اون لحظه‌ها بالاخره من رو می‌کشن. دارم به انصراف از دانشگاه فکر می‌کنم، کاملا جدی. به خودم گفتم تو همیشه نباید اونی باشی که همه چیز رو با چنگ و دندون نگه می‌داره و به بار روانی‌ای که در پی داره، فکر نمی‌کنه. تازه تونستم خودم رو جمع کنم. توی گاه کار کنم، نقاشی‌های تزئینی بکشم و بم، کلاس یوگا برم و زبان فرانسه یاد بگیرم. آیا تهران رفتن و تلاش برای گرفتن مدرک ارشدی که ذره‌ای ارزش نداره و
دوشنبه سی‌ام خرداد، بعد از اینکه بابا رو بردیم سردخونه و برگشتیم خونه: اولین کاری که کردم روشن کردن لپ‌تاپ بود و سرچ‌کردن عکس‌های بابا. الان که بهش نگاه می‌کنم می‌بینم که چه دردناک بوده و من چه با آرامش انجامش دادم. پشت همه‌ی عکس‌هایی که انتخاب کردم، من ایستاده بودم؛ منی که دوربین دستم بود و با دقت لبخندها قشنگ بابا رو ثبت کرده بودم. عکسی که در نهایت انتخاب کردیم، مال آخرین سفرمون بودن، شهریور 98، اصفهان، باغ گل‌ها.
یکی دو تا اتفاق مهم و کمی امیدوارکننده برام افتاده که باید اینجا داشته باشمشون. یک. شنبه هفته پیش توی شرکت استخدام شدم و فکر می‌کنم این ماجرا کمی دلگرم و خیلی سرگرمم می‌کنه. قرار هست حقوق داشته باشم که بعد از چهار ماه بیکاری، مسئله خیلی خوبیه برام و از همه مهم‌تر این که دارم برای این کار از اون بخشی از تواناییم استفاده می‌کنم که هیچوقت به کاربردی بودنش امید نداشتم: نوشتن. الان توی شرکت برای خودم یه پروفایل جداگونه دارم و جلوی اسمم می‌نویسن: Content Writer.
احساس سالخوردگی می‌کنم. چه جمله‌ی می نوشتم برای شروع اولین پست سال جدید! هر حسی که دارم رو این جمله، به سادگی و نرمی می‌تونه منتقل کنه. حس می‌کنم شور عمیقی که برای زندگی و لذت‌بردن از چیزهای کوچیک توی وجودم بوده، کاملا از بین رفته. این رو از لحظاتی که خودم رو مجبور به پیاده‌روی می‌کنم، متوجه می‌شم. هوای مطبوع، قهوه، آسمون و قدم‌زدن، اون حس لذت سابق رو درونم به‌وجود نمیاره. اشتیاقم برای کافه‌رفتن، کتاب ن، اتوبوس سواری و حتی دیدن دوست‌هام از بین رفته.
این شبا در حالی که به صدای طبیعت گوش می دم و «فی‌فی‌» رو بغل می‌گیرم و گاها سعی می‌کنم مدیتیشن کنم، با حافظه تصویریم می‌جنگم. مدام و مدام تصاویری از پارسال جلوی چشمم جون می‌گیرن: خونه‌مون توی شهر صدرا، اتاقی که توش می‌خوابیدم و می‌تونستم از پنجره‌اش آسمون رو ببینم، بیمارستان، حال هر روز بدتر از دیروزِ بابا، صبح‌هایی که با صدای اذان بیدار می‌شدم و بهش توی وضوگرفتن و نماز خوندن کمک می‌کردم و بعد، براش فرنی درست می کردم و ظهرهایی که گرمش می‌شد و ازم می‌خواست
راستش با باز شدن این صفحه از خودم پرسیدم: «بعد از این مدت طولانی غایب بودن و سکوت کردن، چه حرفی برای گفتن داری؟» و جوابی پیدا نکردم. اینطور نیست که توی این مدت اتفاقی نیوفتاده باشه، یا دلم نخواد ازشون صحبت کنم؛ نه. داستان اینه که پردیس تنها و غمگین، تصمیم گرفته زندگیش رو با همه‌ی شادی‌ها و غصه‌هاش با قلب و روح دیگه‌ای سهیم بشه؛ و این مدت همه‌ی گله‌ها و غصه‌ها و تنهایی‌ها رو به گوشی رسونده که همیشه حاضره و تسکین می‌ده.

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بیمه گر کرونا ویروس kingsofpersia Kastom shop همکاری در فروش - گامی به سوی ثروت آفرینی شعر ها و ترانه ها/ رستم رسولي